به عنوان دستاورد هفت سال گذشته همین بس که از خوب بیدار بشی، بچرخم سمتت و خیلی جدی بهت بگم فکر میکنم دیگه دوستت ندارم، نمیدونم چی تغییر کرده، منو ببخش. چشمهات رو، اون چشمهای براق مشکیت رو آهسته باز و بسته کنی و به بیخیالترین و مطمئنترین حالت عالم بگی برو بچه. و خب نذاری برم. من رو ببوسی. روی پیشونی. بازوت رو حلقه کنی دورم و اونقدر مومن باشی که ناشیانهترین دروغ سیزده* که نه، بلکه کل زندگیم رو گفته باشم. صورتت رو بشوری، قهوه دم کنی و از آشپزخونه با صدای بلند بگی مرتب کردن تخت با تو، این دروغ نیست دیگه سهام. بخندم. صدای زنگ توستر بیاد. قهوه دم بکشه. موسیقی خوب بذاری. حیات جاری بشه.
*اول اپریل
+ پسزمینه صبح
درباره این سایت