امروز تولد مریم است. در واقع امشب. همین لحظه که دارم تایپ می‌کنم تولد مریم است. مریم که به جان من بسته است. خواهرم. همین حالا که من دارم صدای یک رپ آلمانی را از واحد آن‌طرف‌تر می‌شنوم و رخت بیچارگی بر تنم نشسته است خانواده‌ام شب تولد مریم دارند دور هم جشن می‌گیرند و من خاک بر سر اینجا دارم فکر می‌کنم حتما خیلی آدم موفقی می‌شوم اگر چند هزارکیلومتر این‌طرف‌تر دکترا بخوانم. خواهرم را نبینم. بزرگتر شدن دخترش را نبینم. توی نوجوانی بغلش نکنم. و دلداری‌اش ندهم وقتی بی‌قرار است. خوب می‌دانم شب‌های زیادی پیش‌رو دارد که قلبش مچاله می‌شود. گریه می‌کند. رنج می‌کشد و من کنارش نیستم تا حداقل بغلش کنم و بگویم این درد مشترک را تاب بیاورد چون روزهای بهتری می‌آید و از توی سیاهی‌ها بکشانمش بیرون. چون من عوضی بودم/هستم. آنقدر خودخواهم که چمدانم را بستم و آمدم اینجا و حتی حاضر نشدم شب تولد خواهرکم تماس بگیرم. چون چیزی توی گوشت تنم فرو رفته که خیلی نوک تیز و درآور است و هربار با هر تماسی فقط تیزی‌اش را بیشتر فرو می‌کنم در جانم و جانم خسته است.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها